Thursday, October 20, 2005

اي هدهد صبا به سبا مي فرستمت
بنگر که از کجا به کجا مي فرستمت
حيفست طايري چو تو در خاکدان غم
زاينجا به اشيان وفا مي فرستمت
در راه عشق مرحله قرب و بعد نيست
مي بينمت عيان دعا مي فرستمت
هر صبح وشام قافله اي از دعاي خير
در صحبت شمال وصبا مي فرستمت
در روي خود تفرح صنع خداي کن
کايينه خداي نما مي فرستمت
هر دم غمي فرست مرا و بکو به ناز
کاين تحفه از براي خدا مي فرستمت
تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزيز خود به خدا مي فرستمتت
سلام کلی فکر کردم که چه طور شروع کنم این شعر دلیل باز شدن این وبلاگه
واسه اینه که من بتونم یه جورایی شخصیتمو بسازم واسه اینه که هر وقت به سر یه دو راهی رسیدم بدونم باید از چه مسیری برم حتی اگه اون مسیر اشتباه باشه اگه یهش اعتقاد داشته باشم بهتر از اینه که از مسیری برم که هیچی در موردش نمی دونم.
برا اینکه منم مثل اون همه ادمی که به قول خودشون خیلی مومنن ولی واقعا هیچی نمیدونن نباشم
گر چه که ظاهرم اصلا این طور نیست یا اینکه مثل اون ادمایی که همه واقعیتها رو انکار می کنن هم نباشم
من باید خودم باشم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home