Monday, October 24, 2005

دیشب خیلی دوست داشتم که تمام شب رو بیدار باشم و دعا کنم اما نشد البته کردم اما هنوز کلی کار داشتم
میدونی این روزها احساس خوبی ندارم فکر می کنم کارهایی که دارم میکنم درست نیست
یا اون چیزی که می خوام حق من نیست ................ چرا این روزا به من این طوری نگاه می کنی(سپیدار جونم این یکی دیگه توهم نیست) خودت که میدونی من چقدر عاشق اون لبخند توام ..... فکر شو بکن اگه اون کسی که خیلی دوسش داری بهت لبخند بزنه چقدر لذت بخشه یا لااقل فکر می کنی که دوسش داری. انگار همه کوهها و دریاها و همه دنیا رو گرفتی تو بغلتو داری از خوشی فریاد میزنی

ولی این لحظه ها همیشگی نیست لااقل من که فقط تو فکر شم اما می دونم که به منم نگاه میکنی منتظری که به منم لبخند بزنی

7 Comments:

At 3:31 AM, Blogger سپیدار said...

سلام صباي عزيزم.بابا اكتيو چه زود آپش كردي من هنوز مي خواستم يه كامنت توپ واسه مطلب قبليت بذارم.ولي درستش همينه يه بخش از تعريف وبلاگ اينه كه روزانه آپ بشه.ميگم حالا من وسط اون فضاي روحاني كجا بودم؟؟(:دي).البته من خوب فهميدم كه اونجا منظورت چي بودكي بود.

 
At 3:32 AM, Blogger سپیدار said...

چه جالب اتفاقا چند روز پيش وبلاگ يه دختر 19 ساله (!!) رو مي خوندم كه در مورد همين لبخنده نوشته بود.ظاهرا اين روزا افراد زيادي كمبود نبودنشو حس مي كنن يا نياز به بودنشو؟!منم بهش گفتم كه وقتي به يه لحظه ي اون لبخنده فكر مي كنم دلم ميخواد همه ي هستيمو بدم.چون اون لحظه ديگه نهايته.ديگه چيز بزرگ تري تو زندگي نيست كه بخواي بهش برسي پس اينكه تو بعد از اون لحظه باشي يا نباشي فرقي نمي كنه. ولي صبا تا اين لحظه چقدر راه داريم.اصلا راهش از كجاها ميگذره؟اگه چيزي تو ذهنته بيا برام بنويس.

 
At 5:59 PM, Anonymous Anonymous said...

سلام به دوست خودم. اول بگم که خوش اومدی و وبلاگ جدیدت مبارک باشه. ببخشید که دیر خدمت رسیدیم.

 
At 6:02 PM, Anonymous Anonymous said...

سلام
بابا این روزا همه از عشق می گن و لبخند . اونوقت ما ...بابا شما کجایی و ما کجا

 
At 6:06 PM, Anonymous Anonymous said...

بازم سلام.
بابا راست میگه این سپیدار خیلی زود up کردی!!!!!!!!!!!!!! ولی به هر حال باید بگم که حق با توست و دیدن اون لبخند خیلی زیبا و شیرینه. حتی وقتی که فقط تو خواب و رویا باشه.باز برمی گردم.

 
At 11:42 AM, Anonymous Anonymous said...

سلام، دیشب داشتم فکر می کردم بهترین کاری که تو شب احیا می تونم انجام بدم چیه، اول یکم به همسرم کمک کردم، بعد یا کاری افتادم که مادرم گفته بود و چند روز بود امروز و فردا کرده بودم، زودی رفتم انجامش دادم، بعد رفتم یکم با پسرم بازی کردم، بعدشم یه کارای دیگه... به ذهنم رسید نهج البلاغه بخونم، رفتم دنبال وصیت نامه امام گشتم، وصیت امام به امام حسن، قسمت نامه ها، نامه سی و یکم، اونجا امام یه جاش گفته بود (من از زبان خودم میگم) یه وقتهایی هست که هرچی خدا رو صدا می زنید جواب نمی ده، برای اینکه خدا به بنده به قدر خواستش عطا می کنه، می خواد با ندادن خواسته شما، هی برید در خونش و ازش بخواید تا عطاتونو زیاد کنه، یادم اومد اون روزی رو که پیامبر رفته بود جایی و سلام کرد از پشت در، تا سه بار جوابشو ندادن، بعد از سه بار که جوابشو دادن گفت چرا همون بار اول جوابمو ندادید، گفتن آخه دوست داشتیم صدای شما رو بیشتر بشنویم، الان که اینو می نویسم منم دلم تنگ شد، دلم خواست که ایکاش منم می تونستم صدای سلام پیامبر رو بشنوم، بگذریم، ما ها اینقدر یه وقت هایی تو غفلت گیر میفتیم و اینقدر از خدا دور می شیم، که وقتی کارمون به خدا میفته و میریم در خونش، اینقدر منتظر بوده تا یه روزی صداش کنیم که دیگه به این زودی ها جوابمونو نمیده، آخه می خواد صدامونو بشنوه، و می خواد یادمون بمونه و آدرس خونشو دوباره خیلی زود گم نکنیم! شنیدید که گفته که چقدر به شنیدن صدای ما مشتاقه؟ "لو علم المدبرون کیف اشتیاقی بهم ..." اگر کسانی که از خدای خود روی بر گردانده اند میدانستند که چقدر به آنان مشتاقم ...

 
At 6:32 PM, Blogger سپیدار said...

سلام به صباي گلم.رفيق ميگم آپش كنو ما رو به مهموني فكرات دعوت كن.

 

Post a Comment

<< Home