Friday, November 25, 2005

من.... هستم
صداي قران مي ياد اسمش چيه نمي دونم يكي از اقوام به قول خودش بزرگ فاميل. البته نيست
صداي قران خوندنش توي گوشم مي پيچه خواب بودم تازه بيدار شدم همه اينجان همه به جز......من هم هستم
بابايي ناراحته خيلي شايدم گريه مي كنه نمي دونم ........من هستم
همه همراهش بودن تا حرم وتا......... شايد بهتره بگم خونش من خونه موندم
باز هم صداي قران مي ياد اين دفعه خودمم مي خونم من بزرگتر شدم اما هنوز هستم

همه يه جورايي نا راحتن ولي خوب ديگه نميشه كاريش كرد اين دفعه منم رفتم تا...خونش قشنگ بود
اين روزها گذشت گذشت گذشت و............حالا من... هستم يا شايد نيستم
الان در اوج ارامشم
اين قدر كه تمام زيباييهاي دور و برم رو ميبينم و همه نجواهاي زيبا رو مي شنوم
وتو رو .............مي بينم........شايدفقط يه اشتباهه يه توهم يه سراب . شايد روزي برسه كه من نتونم بگم هستم چه زيباست چنين روزي زيبا وشايد كمي هم ترسناك......درست مثل دريا

3 Comments:

At 11:44 PM, Anonymous Anonymous said...

اول شدم

 
At 6:31 PM, Anonymous Anonymous said...

صبا تو از جون من چی می خوای.اونقدر دلم گرفت وقتی مطلبت رو خوندم که نگو.الانم اشک توی چشمهام حلقه زده.
از این سبک نوشتنت خیلی خوشم میاد. به ذهن اجازه پرواز میده." حالا من... هستم يا شايد نيستم . . ."
راستی چی شده که تو و سپیدار یاد نیستی افتادین و شایدم هستی . . .

 
At 3:28 PM, Anonymous Anonymous said...

ye bar dige mano bezari sare kar halit mikonam

 

Post a Comment

<< Home