Sunday, May 28, 2006

با تمام دغدغه هایی که واسه خودم درست می کنم اما هیچ حسی ندارم یه جور ارامش بی پایان.....بدون هیچ ابتدا انتهایی
مثل این می مونه که تمام عمرتو توی یه قایق خوابیده باشی و بری جلو و فقط به اسمون نگاه کنی وهیچ حسی نداشته باشی به جز یه ارامش بی حد واندازه که نمیدونی از کجا اومده و چرا اومده و...ولی هر چی که هست از هر جایی که اومده خیلی لذت بخشه .
با اینکه اصلا حالم خوب نیست و سرم داره می ترکه باز هم اون احساس رو دارم اصلا انگار هیچ موجی توی این دریا نیست که بتونه قایقمو خراب کنه بعضی وقتهادوست دارم یه موج بزرگ بیاد جلو اونقدر بزرگ که نتونم باهاش مقابله کنم که احتیاج به تلاش بیش از حدی داشته باشه البته شاید باز هم خیالم راحت باشه چون اطمینان دارم که هیچوقت از توی قایقم بیرون نمی افتم خودش یه جورایی مراقبم هست نمی دونم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

Monday, May 08, 2006

دل رفت و دوست رفت ندانم که از پس دوست روم یا از پس دل؟؟؟؟
فردا برود هر دو گرامی بدرست بدرود کرا کنم ندانم ز نخست
گفتا به سرم ندا امد که از پس دوست شو که عاشق را دل از بهر یافت وصال دوست باید



چون دوست نبود دل را چه کند؟؟؟؟