Thursday, March 30, 2006

هذیان
امروز یه طور دیگه بود همه بزرگتر شده بودن شاید هم زیادتر .حتی مسجد قندی هم بزرگتر بود خیلی بزرگتر.. بزرگتر از اونی که توی پاریس بشه جاش داد
خیلی شلوغ بود. دسته های عزاداری که همه به یه طرف میرفتن
همه با هم.... انگار همه قرار دارن ..ممکنه دیر بشه.. روبروی مسجد قندی.... البته یک کمی بزرگتر
از پشت شیشه راحت تر میشه لمسشون کرد میشه رفت تو عمق صداشون توی نگاه هاشون و.... و فکر کرد که همه ی این ادمها همیشه خوبن به همین خوبی حتی همین الان.
خیلی سخته که بخوام بر خلاف جریان برم اما رفتم تا پاریس تا .......... شاید امروز باید فقط اینجا می بودم شاید باید خودم رو می سپردم به اب نمی دونم شاید بهتره که مهتاب مهتاب بمونه وعلی علی.
ولی خیلی خوش گذشت با همه خستگی بعدش خیلی خوش گذشت بالاخره تونستم ببینمش تو همون زاویه ای که همیشه می خواستم تمام رخ وسط جاده نمی دونم چقدر پیاده رفتم .بالاخره مجبور شدم من هم با اونها برم بد نیست این عزاداری ها رو از نزدیک ببینم بعضی روزها ادمها خوبن میشه فکر کرد همه مثل همند .میشه بعضی وقتها راحت باشی و اون جایی که اون می خواد بری می شه بعضی وقتها وسط خیابون ها قدم بزنی میتونی بر خلاف دیگران راه بری میتونی با دیگران باشی میتونی فقط صداهایی رو که دوست داری بشنوی ............ می تونی برا هر کس که دوست داری دعا کنی برا سپیدار برا مداد کوچولو برا مهتاب برا علی...................................

Saturday, March 04, 2006

باز هم اتوبوس باز هم دانشگاه باز هم فکر و باز هم ادمها وباز هم سر ها همه بر خاک و سخنها همه از خاک
بالا خره وقتی روزی چند ساعت از عمر نازنینت رو توی اتوبوس بگذرونی مجبور می شی واسه خودت کاری پیدا کنی مثل همه
می تونی حرف بزنی می تونی درس بخونی می تونی به حرف بقیه گوش بدی
می تونی مغا زه ها رو نگاه کنی و...................و می تونی بهترین زیبا ترین مکان رو داشته باشی و میتونی به بهترین چیزها
دست پیدا کنی و می تونی بهترین لحظات رو دا شته باشی حتی توی اتوبوس حتی اگه شلوغ باشه حتی اگه جایی برای نشستن ندا شته باشی و از شدت شلوغی خفه بشیحتی اگه از صبح تا شب راه رفته باشی و حالا کلی خسته باشی باز هم می تونی بهترین لحظا تت رو دا شته باشی اگه بتونی به اون یه ذره اسمونی که دیده می شه نگاه کنی.
باز هم من باز هم حرف ادمها باز هم تنهایی و زیبایی.
کنار پنجره نشستم باد خنکی به صورتم می خوره از اون بادهایی که همه حواست رو می بره دنبال خودش از اون باد هایی که بهت اجازه نمی ده ادمها و مغازه ها وساختمونها وزرق وبرق زمین رو ببینی
از اون باد هایی که همه چیز در برابرشون بی اهمیت جلوه می کنن .و از اون باد هایی که بوی هوا می ده .بوی اسون بوی ابر.
یه ابی تیره هم اسمون رو پر کرده ابی خاکستری...چند ساعت فقط منم و تو و فقط منم وتو .هیچ حرفی هیچ فکری و هیچ صدایی نیست .می شه همیشه همین طور باشم صاف وساده وپاک وفقط به تو فکر کنم ولذت ببرم.
می شه همیشه از خوشی فریاد بزنم درست مثل امشب.
کم کم هوا تاریک میشه ومن هم دیگه تقریبا رسیدم باید پیاده بشم از پله ها میام پایین دوباره همه چیز مثل اولش میشه صدا هااوج می گیرن نور ما شینها ومغازه ها اذیتم می کنه و ادمها... باز هم باید حرف بزنم
باید فکر کنم وباید.....با ید منتتظر بمونم تا دوباره به ارامش برسم.