Monday, October 24, 2005

دیشب خیلی دوست داشتم که تمام شب رو بیدار باشم و دعا کنم اما نشد البته کردم اما هنوز کلی کار داشتم
میدونی این روزها احساس خوبی ندارم فکر می کنم کارهایی که دارم میکنم درست نیست
یا اون چیزی که می خوام حق من نیست ................ چرا این روزا به من این طوری نگاه می کنی(سپیدار جونم این یکی دیگه توهم نیست) خودت که میدونی من چقدر عاشق اون لبخند توام ..... فکر شو بکن اگه اون کسی که خیلی دوسش داری بهت لبخند بزنه چقدر لذت بخشه یا لااقل فکر می کنی که دوسش داری. انگار همه کوهها و دریاها و همه دنیا رو گرفتی تو بغلتو داری از خوشی فریاد میزنی

ولی این لحظه ها همیشگی نیست لااقل من که فقط تو فکر شم اما می دونم که به منم نگاه میکنی منتظری که به منم لبخند بزنی

Thursday, October 20, 2005

اي هدهد صبا به سبا مي فرستمت
بنگر که از کجا به کجا مي فرستمت
حيفست طايري چو تو در خاکدان غم
زاينجا به اشيان وفا مي فرستمت
در راه عشق مرحله قرب و بعد نيست
مي بينمت عيان دعا مي فرستمت
هر صبح وشام قافله اي از دعاي خير
در صحبت شمال وصبا مي فرستمت
در روي خود تفرح صنع خداي کن
کايينه خداي نما مي فرستمت
هر دم غمي فرست مرا و بکو به ناز
کاين تحفه از براي خدا مي فرستمت
تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزيز خود به خدا مي فرستمتت
سلام کلی فکر کردم که چه طور شروع کنم این شعر دلیل باز شدن این وبلاگه
واسه اینه که من بتونم یه جورایی شخصیتمو بسازم واسه اینه که هر وقت به سر یه دو راهی رسیدم بدونم باید از چه مسیری برم حتی اگه اون مسیر اشتباه باشه اگه یهش اعتقاد داشته باشم بهتر از اینه که از مسیری برم که هیچی در موردش نمی دونم.
برا اینکه منم مثل اون همه ادمی که به قول خودشون خیلی مومنن ولی واقعا هیچی نمیدونن نباشم
گر چه که ظاهرم اصلا این طور نیست یا اینکه مثل اون ادمایی که همه واقعیتها رو انکار می کنن هم نباشم
من باید خودم باشم

اي هدهد صبا به سبا مي فرستمت
بنگر که از کجا به کجا مي فرستمت
حيفست طايري چو تو در خاکدان غم
زاينجا به اشيان وفا مي فرستمت
در راه عشق مرحله قرب و بعد نيست
مي بينمت عيان دعا مي فرستمت
هر صبح وشام قافله اي از دعاي خير
در صحبت شمال وصبا مي فرستمت
در روي خود تفرح صنع خداي کن
کايينه خداي نما مي فرستمت
هر دم غمي فرست مرا و بکو به ناز
کاين تحفه از براي خدا مي فرستمت
تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزيز خود به خدا مي فرستمتت
سلام کلی فکر کردم که چه طور شروع کنم این شعر دلیل باز شدن این وبلاگه
واسه اینه که من بتونم یه جورایی شخصیتمو بسازم واسه اینه که هر وقت به سر یه دو راهی رسیدم بدونم باید از چه مسیری برم حتی اگه اون مسیر اشتباه باشه اگه یهش اعتقاد داشته باشم بهتر از اینه که از مسیری برم که هیچی در موردش نمی دونم.
برا اینکه منم مثل اون همه ادمی که به قول خودشون خیلی مومنن ولی واقعا هیچی نمیدونن نباشم
گر چه که ظاهرم اصلا این طور نیست یا اینکه مثل اون ادمایی که همه واقعیتها رو انکار می کنن هم نباشم
من باید خودم باشم